مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

پوشک پوشک پوشک

مانی جونم یه چیز جالب برات بگم از وقتی تو دنیا اومدی هر وقت که بابات داره میره بیرون میگم وایستا من زباله ها رو بدم بذاری دم در بابات هم میگه مگه چی خوردیم که اینقد زیاده من هم میگم پوشکای مانی جونه یه مدته که دیگه نمیگه مگه چی خوردیم میدونه که پوشکای توئه اما با این حال بهش بر میخوره میگه:اَ بابا تو هم هر وقت ما داریم میریم بیرون یه کیسه میدی دستمون اما یه چیز دیگه هم هست هر وقت میگه چی لازم داری بخرم میگم پــــــــــــــــــــــــــوووووووووشک با اینکه بابات همیشه چند تا بسته میگیره اما انگار یکی میاد و میبرشون(الکییییییییی) بابات هم میگه بازم تموم شد؟؟؟؟؟؟؟؟ تازه چند تا گرفته بودم اما یه چیز دیگه اگه بابات خودش عشق...
29 آبان 1390

عیدت مبارک

مانی جونم امروز عید غدیره عیدت مبارک پسرم. دست مامان رو به بهبود اما چون یه چند روزیه شما بر خلاف همیشه که تو تختت شیر میخوردی تو بغلم شیر میخوری روند بهبودی کند شده مامان همیشه مگر بعضی وقتا تو تخت کنارت میخوابه و بهت شیر میده اما نمیدونم چرا این روزا گریه میکنی که تو بغلم شیر بخوری به هر حال هر چی تو بخوای فعلا تو حاکمی و هر چی تو حکم کنی دوست دارم پسرم ...
24 آبان 1390

دست مامان

مانی جونم یه چند روزی بود که دستم تیر میکشید و خوب میشد. زیاد اهمیت ندادم دیروز صبح که بیدار شدم درد میکرد و منم گفتم زود خوب میشه رفتیم خونهء مامانیم هر چی میگذشت بد تر میشد اما من همچنان بی توجه بودم. شب که اومدیم خونه بابات رفت خرید و وقتی برگشت با هم داشتیم خریدا رو جابه جا میکردیم و من هم تو رو تو بغلم گرفته بودم و با همون دستم نگهت داشتم وای نصفه شب با درد از خواب بیدار شدم با کلی درد به تو شیر دادم و از شدت درد گریه میکردم ساعت ٥ صبح بود که بابات بیدار شد و با روغن مخصوص ماساژ داد اما انگار نه انگار دست چپمه و من با اینکه راست دستم اما بیشتر کارامو با همین دستم انجام میدم نمیدونم چه کار کنم نمیخوام هم برم دکتر چو...
22 آبان 1390

حساسیت بابا

گل کوچولو امشب بابات گفت بریم بالا من گفتم تو برو ما میایم بابات رفت و زود اومد گفت نمیخواد بریم گفتم من مانی رو حاضر کردم گفت امروز نه گفت امیر مهدی بالاست آخه امیر مهدی یه کوچولووووووووووووووووووو حسودی میکنه و............. اما نیم ساعتی نگذشته بود که مامانیت با امیر مهدی اومدن پایین بابات هی میخواست تو رو از مامانیت بگیره آخرشم گرفت و مثه همیشه که تو بغل هر کی میری گفت لای انگشتای مانی کثیفه منم گفتم من که روزی چند بار میشورم البته فهمیدم منظورش چیه اما تا کی من خودمو جلوی خونوادش خراب کنم پس به روی خودم نیوردم بابات هم گفت مامانت بلد نیست دستاتو بشوره بریم خودم بشورم مامانیت هم که به نظر متوجه شده بود گفت...
20 آبان 1390

عطر تنت

مانی جونم عزیز دلم وقتی بغلمی انگار دنیا رو دارم وقتی بوی تنت بهم میخوره یه جورایی ضعف میکنم شاید باورت نشه اما مثه این میمونه که بوی دوست داشتنی ترین خوراکی دنیا به مشامم رسیده دلم میخواد محکم فشارت برم اصلا یه حسیه که گفتنی نیست باورم نمیشه تو همون پسر کوچولوی ٢٤٠٠ هستی و الان دیگه حسابی جون گرفتی یادمه که تا ده روزگیت فقط سه بار صداتو شنیدم اونم سه تا جیغ کوچولو دو بار ازت خون گرفتن و یه بارم واسه واکسنت حتی موقع تست غربالگری هم که دو سه بار پاتو با سوزن سوراخ کردن صدات در نیومد اما حالا همچین جیغ میزنی که.................... الهی قربونت برم من که داری کم کم قوی و قوی تر میشی مانی جونم چند تا از اسمایی که من و بابات ...
19 آبان 1390

آب قلقلی

مانی جونم امروز اولین برف زندگیتو تجربه کردی عزیز مامان هوا خیلی سرده واسه همین نمیشه رفت بیرون اما شما از پشت شیشه برفو دیدی تا حالا سابقه نداشت هوا به این زودی سرد بشه و برف بیاد شایدم من یادم نمیاد . راستی دیروز تو خونهء عمه رویات داشتم باهات حرف میزدم که مامانیت گفت خوبه روزا سرت باهاش گرمه آره سرم باهات گرمه اما بیشتر دلم بهت گرمه تو شدی همهء وجودم باید اعتراف کنم که یه کوچولو بد جنس شدم نمیدونم شایدم طبیعی باشه و همهء مامانا اینجوری بشن اصلا دلم نمیخواد کسی بغلت کنه البته جز بابات نمیدونم حس میکنم ازم دور میشی حس میکنم دوست نداری بری بغل کسی مخصوصا وقتی از جلوی چشمم دور میشی خیلی با خودم کلنجار میرم اما نمیتونم ...
17 آبان 1390

امروز

مانی جونم امروز عید قربانه عیدت مبارک پسرم امروز خونهء عمه رویا دعوت بودیم و تا عصر اونجا بودیم. تو راه برگشت به بابات گفتم بریم یه دوری بزنیم بابات هم به باباییت اینا گفت که اونا هم بیان اولش متوجه نمیشدن و بابات کلی بوق زد و کلی هم به سرعت رفتن باباییت خندیدیم رفتیم نمایشگاه خودرو آخه یه ماشین جدید اومده و بابات به قول خودش مخ بابایتو مامانیت رو زد و راضیشون کرد که ماشینشون رو عوض کنن تو هم تو بغل من خوابیدی این شد دور زدنمون امروزمون هم اینجوری گذشت این روزا کلی نمک شدی لباتو رو هم فشار میدی و میگیی اووووووووووووووووووووووووووووم اوووووووووووووووووووووووم جیغ میزنی از دیروز هم یه کوچولو سیبزمینی پخته با شیر خ...
16 آبان 1390

آب

مانی جونم امروز بهت آب دادم البته ماه پیش هم که واکسن زده بودی بعد از قطرِِۀ تب بر با قطره چکون بهت داده بودم. اما امروز با لیوان بهت آب دادم که خیلی خوشت اومد و مثل آدم بزرگا بدون ریختن حتی یه قطره هم خوردی. گریه کردی و منم دویاره بهت دادم لیوان که خالی شد باز گریه کردی نمیشه که مامان جون تو هنوز کوچولویی خیلی زیاد خوردی نه فایده نداشت هر چی من باهات حرف میزدم تو یه بند گریه میکردی چه گریه ای دل آدم کباب میشد با هیچ چی آروم نمیشدی بلاخره بر خلاف همیشه که خودت تو تختت با خوابیدن من کنارت میخوابیدی رو پام خوابوندمت. اونقد گریه کردی که سر درد گرفتم قربونت برم دردونۀ من خوب بخوابی   ...
12 آبان 1390

امان از دست بابات

مانی جونم دیروز بابات زنگ زد و گفت اگه میخوای بری خونهء مامانیت برو.گفت میخواد واسه کاری بره شمال. البته الکی گفته بود. منم زنگ زدم و دایی نادر اومد دنبالمون. با تعجب به دایی نگاه میکردی آخه بابات پشت فرمون نبود واست عجیب بود. دو ساعتی اونجا بودیم که بابات زنگ زد و گفت امشب نمیریم و من میام دنبالتون رفتم جلوی در بابات از ماشین پیاده نشد که ساکتو بگیره بهش گفتم عجب آدمی هستی ها فکر کرد واسه پیاده نشدنش گفتم (اما من واسه اینکه ما این همه بارو بندیل واسه شب موندن بسته بودیم گفتم) بابات گفت حواسم نبود فکرم جایی بود (به دسته گلش بود) یه نگاه به اطرافم انداختم دیدم بَــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــله ...
10 آبان 1390

یه سفر کوچولو

مانی جونم امروز ظهر یهو به بابات گفتم بریم برغان بابات هم گفت بریم شال و کلاه کردیم و ساعت ١٢ راه افتادیم وای که هوا چقد دلچسب بود اما به خاطر تو شیشه ها بالا بود یه قسمت از جاده مه غلیظی بود تک و توک ماشین رد میشد رفتیم باغبان کلا اونجا یه امام زاده بود و بابات هم نذرش رو ادا کرد تو هم که حسابی گشنه بودی همون جا شیر خوردی دو ساعت بعد هم اومدیم خونه ناهار هم نداشتیم هر جا زنگ زدیم غذا تموم شده بود مجبور شدم سریع دست به کار شم و غذا درست کنم مرغ و سیب زمینی نمکی درست کردم وای که تو این هوا چه میچسبهههههههههههه واسه شام هم شاید بریم خونۀ مامانی آخه از اصفهان مهمون اومده واسشون فعلا برم دوست دارم گل کوچولو ...
9 آبان 1390